loading...
وطنم ای شکوه پابرجا
mehdi098 بازدید : 19 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

 

پس از گذشت دوازده سال از وقوع یازده سپتامبر، بسیاری از تحلیل‌گران مسائل سیاسی و بین المللی، حقایقی را فاش کرد‌ه‌ اند که نشان می‌دهد این حادثه، نه یک اتفاق پیش بینی نشدنی و تصادفی، بلکه سناریوی کاملاً طراحی شده بود.

mehdi098 بازدید : 26 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

با گذشت بیش از سه دهه از انقلاب اسلامی ایران، امروز دوست و دشمن اذعان می کنند که جمهوری اسلامی ایران در حوزه های گوناگون به ویژه در ساخت تسلیحات نظامی از جمله بمب افکن های شکاری و جت های جنگنده و هواپیماهای بدون سرنشین در اوج قدرت و پیشرفت است.

mehdi098 بازدید : 11 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

 

گذشت زمان ثابت کرد که دیوار مقاومت سوریه به آسانی از بین نمی رود. به همین دلیل پرده آخرتوطئه علیه دولت بشار اسد درسوریه به اجرا درآمد و پروژه حمله نظامی خارجی به این کشور کلید خورد.


mehdi098 بازدید : 13 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 

 

مدیرعامل سازمان تامین اجتماعی از پرداخت کلیه مطالبات داروخانه‌ها و مراکز پاراکلینیکی سطح کشور خبر داد و اعلام کرد: از این پس هزینه‌های دارویی و درمان همه بیمه‌ خاص بدون فرانشیز و رایگان خواهد بود.

به پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر از ایسنا، دکتر تقی نوربخش در نشست خبری که به مناسبت برگزاری بیست و یکمین کنگره انجمن علمی جراحان ارتوپدی ایران ترتیب داده شده بود، در این باره توضیح داد: علی‌رغم اینکه سه ماه برای پرداخت مطالبات مراکز طرف قرارداد فرصت تعیین شده است و 40 درصد تولید دارو و 50 درصد امر توزیع دارو بر عهده سازمان تامین اجتماعی است، به منظور بهبود گردش نقدینگی و حل مشکلات شرکت‌های دارویی و مردم این امر در دستور کار قرار گرفت و مطالبات داروخانه‌ها و مراکز پاراکلینیکی تا تیرماه پرداخت شد.

وی با بیان اینکه در زمینه پرداخت مطالبات از سایر سازمان‌های بیمه‌گر جلوتر هستیم، عنوان کرد: البته سعی می‌کنیم روند پرداخت مطالبات مراکز طرف قرارداد خود را به روز کنیم.

مدیرعامل سازمان تامین اجتماعی در ادامه به تبیین مهم‌ترین مشکلات نظام سلامت کشور در بخش سرانه و بیمه پرداخت و عنوان کرد: درمان هیچ‌گاه در کشور ما در اولویت اول قرار نگرفته است و تعیین سرانه درمانی نیز منبعث از همین امر است، در حالی که در همه کشورهای دنیا غذا، درمان و امنیت جزو اولویت‌های اول هستند.

نوربخش ادامه داد: مسلما وقتی این گونه نباشد، تخصیص منابع نیز به صورت مناسبی صورت نخواهد پذیرفت، البته این مسائل باید با توجه به بودجه عمومی کشور سنجیده شود. با GDP ششصد و پنجاه هزار میلیاردی و دلار 1226 تومانی، سهم درمان در سال گذشته 6.5 درصد بود و امسال به 6.2 درصد کاهش یافته است.

وی با بیان اینکه باید اولویت دادن به نظام سلامت همان‌گونه که در برنامه‌های دکتر روحانی نیز بر آن تاکید شده بود، در اولویت قرار بگیرد، گفت: البته وظیفه سازمان تامین اجتماعی و سایر نهادها نیز این است که با تجهیز منابع، کار کارشناسی و همکاری مجلس این سهم از منابع درآمدی کشور به رقم مناسبی تبدیل شود.

مدیرعامل سازمان تامین اجتماعی ادامه داد: سرانه فعلی سلامت 14 هزار و 300 تومان است که منبعث از بودجه عمومی کشور است و آن هم رقم مناسبی نیست، تلاش می‌کنیم سرانه سلامت در سال 93 ارتقا یابد.

نوربخش همچنین از تلاش برای مناسب کردن شیب تعرفه‌ها و نزدیک کردن آن به ارزش واقعی قیمت خدمات خبر داد و گفت: 60 درصد منابع مالی نظام سلامت از بیمه‌ها تزریق می‌شود. بنابراین لازم است که تعامل مناسبی با جامعه پزشکی وجود داشته باشد که برای دستیابی به این مهم نیز تمام تلاش خود را به کار می‌بندیم.

وی ضمن تاکید بر اینکه اداره سازمان تامین اجتماعی را بر اساس برنامه‌محوری، قانونگرایی و پاکدستی پیش خواهم برد، گفت: برای اولین بار پس از انقلاب است که مدیرعامل سازمان تامین اجتماعی از بدنه این سازمان انتخاب شده است و از روسای انجمن‌های علمی پزشکی است. این اتفاق نیز در راستای برنامه‌ها و تفکرات دکتر روحانی مبنی بر هویت‌ بخشیدن به NGO‌ها و استفاده از کارشناسان هر حوزه است.

mehdi098 بازدید : 16 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)
برقراری رابطه جنسی در رستوران جلوی چشم مردم (عکس)
 
 
اقدام وحشتناک یک زوج جوان باعث ناراحتی و ترک رستوران توسط والدین گردید .

خانواده ها و فرزندانشان هنگامیکه دیدند یک زوج در مقابل چشمان حیرت زده آنان اقدام به برقراری رابطه جنسی در رستوران کردند غذاهای خود را نیمه کاره رها کرده و آنجا را ترک کردند.

در گزارش پلیس در این رابطه آمده است: جرمی کارلو 32 ساله به همراه همسرش اقدام به برقراری رابطه جنسی درمقابل چشمان مشتریان یک رستوران کردند. مدیر ایرلندی این رستوران ضمن عذرخواهی رسمی از مشتریان  میگوید او تمام تلاش خود را برای متوقف کردن این عمل غیر اخلاقی در مقابل مشتریان و  خارج کردن این زوج از رستوران انجام داده است و به محض مطلع شدن از جریان وارد صحنه شده است.

برقراری رابطه جنسی در رستوران جلوی چشم مردم (عکس)

او به این زوج هشدار داد یا سریعا آن مکان را ترک کنند و یا اینکه او پلیس خبر میکند .یکی از شاهدان این ماجرا میگوید: واقعا وحشتناک است ، تنها کاری که توانستیم انجام دهیم خارج کردن بچه ها از آن مکان بود وامید به این قضیه که شاهد صحنه های زیادی نبوده باشند چرا که این صحنه ها تا آخر عمر درخاطر آنها باقی خواهد ماند.

این مرد 32 ساله در کمال وقاحت در مقابل اعتراض صاحب رستوران با او درگیر شده وبه این ترتیب پای پلیس وسط آمد. اما پلیس میگوید چون هیچیک از مشتریان حاضر نیست به خاطر این صحنه از این زوج شکایت کنند آنان قادر به دستگیری این زن و شوهر نیستند و با مجبور کردن آنان به پرداخت هزینه میز غذایشان آنها را از رستوران خارج کردند.

برقراری رابطه جنسی در رستوران جلوی چشم مردم (عکس)
mehdi098 بازدید : 16 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)
نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

دنیای کودکان دنیایی متفاوت است. دنیای سرشار از سادگی ، شادی ، هیجانات و ...

تصاویر زیر نقاشی های فوق العاده زیبا اثر نقاش معروف Richard Ramsey می باشد که دنیای کودکان را به زیبایی هر چه تمام تر به تصویر کشیده است.

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

نقاشی های فوق العاده زیبا از دنیای کودکان

mehdi098 بازدید : 10 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی
 

از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام ...

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

صـدای پای تو که می روی

صـدای پای مــرگ که می آید . . . .

دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !

...

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبارآلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

دم به کله میکوبد و

شقیقه اش دو شقه میشود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق.....

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی


صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم!

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

شناسنامه

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

...خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

پیست!!

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی....

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

چشم اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

کهکشان ها، کو زمینم؟!

زمین، کو وطنم؟!

وطن، کو خانه ام؟!

خانه، کو مادرم؟!

مادر، کو کبوترانم؟!

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...

کـــاش !

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند

گریزی نیست

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

باید سر به بیابانها گذاشت!

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

در

سلام ،

خداحافظ !

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بل

بازشود این در گم شده بر دیوار...

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

سالهاست که مرده ام

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد،

نه شمارش ستاره ها تسکینم...

چرا صدایم کردی ؟

چرا ؟

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

بــی شــــکـــــ . . .

جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد

شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

پدر یك گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچكس حقیقت من را نشناخت

جز معلم ریاضی عزیز ام

كه همیشه می گفت

گوساله, بتمرگ

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...

دلنوشته های زیبا از حسین پناهی

و اما تو! ای مادر!

ای مادر!

هوا

همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

و هنگامی تو می خندی

صاف تر می شود...

mehdi098 بازدید : 14 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

 

خداوندا...

خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت

مرا تنها تو نگذاری

که من تنهاترین تنهام،انسانم



خدا گوید:

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم

تو ای والاترین مهمان دنیایم

تو ای انســــان!

بدان همواره آغوش من باز است

شروع كن...

یك قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من...
mehdi098 بازدید : 12 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)
سلام دوستای گلم.........

خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم حالم خوبه چون توکل کردم به خدا.....

البته خیلی خیلی خوب نیستم اما دارم سعی میکنم که بهتر شم....

بعضی از دوستان بهم میگن که حالشون زیاد خوب نیست میخوام بهشون بگم:

برادر خوبم...خواهر عزیزم....ازت خواهش میکنم شاد باش..ازت میخوام که به خدا توکل کنی....

به خدا اگه بهش توکل کنی خیلی هواتو داره خیلی زیاد...

امیدوارم این دفعه که میاین بگین که حالتون بهتره...باشه؟؟؟؟؟

من تو این مشکلی که این دفعه بهش برخوردم فهمیدم که خدا خیلی حواسش به زندگیمه تا حالا انقد درک نکرده

بودم.....

بعضی ها هم یه کلبه و یه رودخونه دلشون خواست....خوب پاشین بیاین شمال ما این چیزا رو هم میبینین

ازتون خواهش میکنم شاد باشینو واسه منم دعا کنین...

استواری یعنی موفقعیت .......................................
خودتــــان باشیـــد...
مهم نیست دیگــــران چه فکری می کنند....
اگر خدا شما را اینگونه آفریده حتماً دلیلی دارد...
بعـــلاوه
یک جنس اصل همیشه از کپی خود با ارزشتـــر است.....

 

  تا زمان داری، هیچگاه امیدت را از دست مده تا زمانش نرسیده، هرگز موفقیتت را جشن مگیر

 تا مبارزه به اتمام نرسیده جایگاهت را ترک مکن

خداوندا...

خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت

مرا تنها تو نگذاری

که من تنهاترین تنهام،انسانم



خدا گوید:

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم

تو ای والاترین مهمان دنیایم

تو ای انســــان!

بدان همواره آغوش من باز است

شروع كن...

یك قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من...
انسانها کفش و لباس پنج سال پیش خود را استفاده نمی کنند،

اما با باورهای هزاران سال قبل زندگی می کنند
[
جلد گرفته ام عشقم را....

با خیال و خاطره...............

مبادا که تا بخورد....

حتی گوشه ای از احساسم...........

زیر این همه تنهاییییییییییییییییی..............

گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...

میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!

اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ..

بلند ترین شاخه ی درخت ...یک واژه را می فهمد......................

و آن هم تنهائیست............................................

 



 

mehdi098 بازدید : 16 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)
میدانم هرچیزی که اتفاق می افتد دلیلی دارد،

اما گاهی آرزو می کنم که کاش می دانستم آن دلیل چه بود!

(آزمایش شدن از طرف خدا یعنی همین دیگه.....گاهی خودمم میگم خدایا منو با عزیزام ازمایش نکن....

ولی واقعا اگه تو مواجهه با این مسائل سربلند بیرون بیایم....اون وقته که باید سرمونو بالا بگیریمو مطمئن باشیم

که قبول شدیم..........................

امیدوارم که شما هم قبول شین.)

mehdi098 بازدید : 16 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

این روزا اگه به یکی بگی که تلفنی عاشق یه دختر شدی بهت میخندن ولی نمی دونن که تلفن یکی از راههاییه که به شناخت منجر میشه و بعضی وقتا عاشق همون به اصطلاح دوست دختر میشی و شب و روز به فکرش هستی و احساس عجیبی بهت دست میده ولی عقل مردم تو چشمشونه و میگن تلفنیه...

لطفا تا آخر بخونین ضرر  نمیکنین

میخوام موضوعی رو براتون بگم که شاید تو زندگی همه تون پیش اومده باشه ولی یا خودتون بیخیال شدین یا هم اینکه به خاطر موقعیتی که داشتین بیخیال شدین منظورم از موقعیت اینه که یا وضع مالی تون خوب نبوده یا طرفه مقابلتون مال یه جای دور بوده که وقتی به سختی هاش فکر کردین خود به خود منصرف شدین و با خودتون گفتین که من می تونم همین جا ازدواج کنم و خوشبخت بشم کی میره این همه راهو یا هم فکر کردین که طرف مقابلتونو نمیشناسین شاید آدم هوس بازی باشه و صدتا دوست داشته باشه و جلوی تو داره فیلم بازی میکنه و یا هم فکرای زیادی که شما رو از رفتن به سراغ کسی که تلفنی باهاش آشنا شدی نگه میداره و نمیزاره که دلتو بزنی به دریا ولی وقتی که باهاش حرف میزنی می بینی که واقعا دوستش داری و طرف مقابل هم همین علاقه رو به تو داره و اینو تو حرفاش میتونی حس کنی و از اینکه نمیتونی برای همیشه برای خودت داشته باشیش واقعا ناراحت میشی و شاید هم افسردگی بکیری که انشاالله این مریضی نصیب هیچ کس نشه .

خب حالا میخوام در مورد پسری حرف بزنم که همین مساله براش پیش اومد این عین واقعیته بدون رویا یا خیال من یه دوست داشتم که عین پسرای دیگه اهل خوش گذرونی بود میدونید که چی میگم این دوستم اسمش علیرضاست ، علیرضا یه بچه ای بود که بعضی موقعها از قرص های روانگردان استفاده میکرد یه بچه خوش قیافه سفید و هیکلی تیپش هم خوب بود کلا دوست داشتنی بود در ضمن دیپلمه بود و دانشگاه هم قبول نشده بود و اهل کار و این حرفا هم نبود بیشتر وقتشو با دوست دختراش میگشت و وقتی با این دختر بود بهش می گفت که من هیچ کسو بغیر از تو دوست ندارم و برعکس... یه روز که با هم تو پارک بودیم گفت من امروز با یکی از دوست دخترام بحثم شده و دیگه با هیچ دختری نمیخوام رابطه داشته باشم گفتم چرا؟ گفت به خاطر اینکه بهم خیانت کرد من هم گفتم خب تو هم به همه دوستات خیانت میکنی از این حرفم ناراحت شد گفت من پسرم و می تونم بی خیال شم و دور هیچ دختری نرم ولی اون دختره و اگه بخواد بیخیال شه پسرا نمیزارن و اذیتش میکنن البته دروغ هم نمی گفت بعد من بهش گفتم خودمون دوست داریم با همه دخترا رابطه داشته باشیم بعد میخوایم یه دختری گیرمون بیاد که آفتاب مهتاب ندیده باشه من واقعیت رو میگفتم ولی اون خوشش نمی یومد به خاطر همین بی خیال شدم بعد روی یه نیمکت نشسته بودیم که علیرضا با گوشیش همین جوری شماره ای رو گرفت گفت میخوام مزاحم شم این کار هر روزش بود که مزاحم مردم شه و مردم رو سرکار بزاره از قضا این شماره یه دختر بود که وقتی گرفت علی حرف زد ولی اون دختر اصلا هیچی نگفت و قطع کرد این کار باعث شد علی دوباره شمارشو بگیره ولی به همین ترتیب اون دختر حرف نمی زد ما از این جا فهمیدیم دختره چون اگه پسر بود حرف میزد اینم یه راهه جذاب شدن واسه دخترا، چون حرف نمی زد علی عقده ای شده بود و می گفت من باید با این دختر دوست بشم اون روز حرف نزد همین جوری ادادمه داشت تا تقریبا دو هفته دکتر انوشه راست میگفت که خودتون رو جلوی اصرار قرار ندین چون آخر قبول می کنی بعد از دو هفته گفته بود که چرا ولم نمی کنی چرا دست از سرم برنمی داری؟ چی میخوای از جونم علی هم گفته بود که من دوست دارم با دختری مثل تو آشنا بشم دختر هم گفته بود من نمیخوام برو گم شو از این حرفا اکثر دخترا هم همین جوری حرف می زنند ولی علی که ول کن نبود و همین جوری مزاحمش میشد تا این که یه روز اومد پیشم و گفت مژده بده که باهاش دوست شدم من باورم نمی شد دختری با اون اخلاق دوست شده باشه پیاماشو که دیدم باورم شد بهش گفتم حالا کجاییه؟ گفت تبریزی گفتم ای خاک بر سرت که شانس هم نداری آخه ما بندرعباسی بودیم گفتم بعد از دو هفته جون کندن حالا باید بی خیال شی اون گفت چرا بی خیال همین جوری باهاش حرف می زنم و سرکارش میزارم که میام تبریز می گیرمت منم گفتم ای خاک بر سرت دیوونت بکنند که اینفدر احمقی اینو که گفتم نزدیک بود دعوامون بشه چون اصلا طاقت این حرفا رو نداشت و کسی جرات نداره اینجوری باهاش حرف بزنه ولی ما چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم چیزی بهم نمی گفت بخاطر همین من زیاد سر به سرش میزاشتم گفتم چرا میخوای با احساساتش بازی کنی گفت بخاطر اینکه اینفد منو عذاب داد تا حرف زد منم چیزی نگفتم دیگه تا چند ماه همین جوری حرف میزدند جوری شده بود که هزینه کارت شارژای علی سربه فلک کشید تا اینکه علی آقای ما به دختره وابسته شده بود و نمی تونست بیخیال بشه جوری به دختره وابسته شده بود که قید دخترای دیگه رو زده بود با وجود این که دختره پیشش نبود و راحت می تونست با دخترا رابطه داشته باشه ولی این کارو نمی کرد و با تمام دوستاش به هم زده بود من فکر میکردم دروغ میگه ولی فهمیدم نه بابا واقعا عشقش پاکه یه روز واقعا اشکش دراومده بود گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت به خاطر اینکه بابای دوستش دست رو دوستش بلند کرده من خندم گرفت یکی زدم پس گردنش گفتم به تو چه حتما یه کاری کرده که باباش اونو زده ، علی گفت درست حرف بزن اون میخواد زنم بشه گفتم این غلطا به تو نیومده گفت به خدا می خوام بگیرمش منم گفتم آخه بدبخت تو چی داری که میخوای زن بگیری اونم یه دختری که مال تبریزه علی گفت اونم سطح زندگیشون مثل خودمه پولدار نیستند ولی دستشون به دهنشون میرسه من گفتم بابا تو اونو نمی شناسی خانواده شو نمی دونی چه جوری هستند بعدشم از کجا معلوم پدرمادر تو و اون راضی بشن علی گفت پدر مادر من راضی میشن از طرف اونم قراره حلش کنه گفتم تو اصلا اونو ندیدی گفت اینترنتی عکسشو برام فرستاده دختر قشنگیه گفتم چه جوری شد که اینقد خرابش شدی گفت از خودش گفت که چه جوری زندگی میکنه و با سختی شهریه ی دانشگاهشو جور میکنه و چقدر تنهاست بخاطر همین شبا که با هم حرف می زنیم و با هم درد دل میکنیم هر دومون اشکمون درمیاد و خیلی از شبا با هم گریه میکنیم بخاطر همین میخوام پیشم باشه که دیگه نه باباش  و نه هیچ کس دیگه اذیتش کنه و تو آسایش باشه و بهش محبت کنم من گفتم یه جوری حرف میزنی که انگار میلیونری آخه بدبخت تو که نه سرکاری نه مدرک درست و حسابی داری پول شارژتم از بابات میگیری چه جوری بهش آسایش و آرامش می دی علی گفت همه چیز که به پول نیست پیشم باشه انقد بهش محبت میکنم که تمام درداشو فراموش کنه گفتم برو که میترسم منو هم عاشق کنی ولی خیلی دلم به حالش سوخت بهم میگفت که خیلی دوستش دارم منم که دیدم واقعا دوستش داره دیگه سربه سرش نزاشتم یکسال هین جوری گذشت تا اینکه یک روز علی گفت بامادر دختره و با پدرش حرف زده اینجا بود که فهمیدم علی واقعا جدی گرفته یه روز علی خیلی عصبی بود که اومد پیشم گفتم چی شده ؟ گفت یه پسری زنگ زده و بهش گفته که من دختره رو دوست دارم و پاتو از زندگی ما بکش بیرون علی هم گفته بود که اگه میخوای از روی کره زمین پاکت کنم دوباره بگو واقعا راست میگفت چون تو دعوا چند نفر رو فراری میداد و بعدش از دختره پرسیده بود که این پسری که بهش زنگ زده کی بوده دختره هم گفته بود که این پسری که بهش زنگ زده خاطرخاهشه ولی اون دوستش نداره اینجا بود که تخم شک تو وجود علی کاشته شد و میگفت نکنه با این پسره رابطه داشته باشه و هزار تا فکرای خراب دیگه که به سراغ هر پسری امکان داره بیاد یه توصیه به دخترا هیچ وقت کاری نکنید که معشوقتون بهتون شک کنه چون با تمام اینکه دوستتون داره بیخیالتون میشه من گفتم نترس برو برای یه بار هم که شده ببینش و بشناسش یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه اسب میخوای بخری یالشو ببین زن میخوای بگیری مادرشو بعد از تقریبا یکسال و نیم پدر و مادر علی راضی شدن که برن و با خانواده دختره آشنا بشن اینجا بود که علی با خانوادش رفتند و کارو یکسره کردند بعد از چند بار دیدوبازدید قرار خواستگاری گذاشتند البته خیلی از دردسرای خودشو داشت اینجا بود که علی و مینا خانوم تونستند با هم برند زیر یک سقف و الان باهم ازدواج کردند و زندگیشون هم خوبه تبریز زندگی میکنند و علی هم همون جا تو یه شرکت مشغول به کاره بعضی وقتا میان بندرعباس ماهم یه سری بهشون میزنیم اسم مینا رو نمی گفتم تا پسرا از فضولی دق کنند حالا نتیجه می گیریم که تلفن هم میتونه یکی از راههایی باشه که به ازدواج ختم میشه ولی دلیل هم نمیشه که فکر کنی همه رابطه های تلفنی به ازدواج ختم میشن.

چند تا سوال :

1 – آیا رابطه های اینترنتی و تلفنی که به ازدواج ختم میشن چنددرصدشون موفق آمیز هستند؟

2 – آیا تو دوستان وآشناهای شما کسی رو میشناسید که این جوری ازدواج کرده باشه؟ اگه خواستید شما به شماره ی تماس من که تو وبلاگ هست تماس بگیرید یا در قسمت نظرات نظر خودتون رو بنویسید.

3- به نظر شما چه ازدواجی موفقیت آمیزه؟ شما موفقیت رو تو چی می بینید؟         

mehdi098 بازدید : 19 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

 

با سلام خدمت تمام کسانی که افتخار میدن و از وبلاگ من بازدید میکنن و وقت میزارن و داستانهای عاشقونه ی وب رو می خونن امیدوارم مطلب هام رضایت شما عزیزان رو جلب کرده باشه اینبار داستان جالب دو برادر رو براتون می خوام بگم که تو شهرستان رودان یکی از شهرهای استان هرمزگان زندگی می کنن و یک ساعت با بندر عباس فاصله داره این داستان رو از قول یکی از دوستای رودانیم شنیدم و حتی با هر دو برادر هم آشنا شدم و اجازه گرفتم که داستانشونو وارد وب بکنم.

 

لطفا تا آخر بخونین داستان خیلی جالبیه

 


این دو برادر اسمهاشون فرزاد و فرشید هست فرزاد دو سال از فرشید بزرگتره و پدر و مادرشون بخاطر مسائل شخصی که به خودشون ربط داره از هم جدا شده بودن و بچه ها با مادرشون زندگی می کردن ، فرزاد خیلی هوای فرشیدو داشت چون فرشید بچه بود ، فرزاد که بزرگتر بود هم درس می خوند هم خرج خونه شونو در میاورد از بچه گی زرنگ بود و هر کاری می گفتن انجام میداد کلا بچه های دوست داشتنیی بودن ، فرزاد از خودش میزد و به فرشید میداد نمیذاشت کوچکترین کمبودی داشته باشه حتی بعضی از شبها بخاطر راحتی فرشید می رفت کار میکرد تا پول تو جیبی فرشیدو جور کنه ، مادرشون این دوتا بچه رو جوری تربیت کرده بود که نه به کسی توهین میکردن نه با بچه های هم سن خودشون دعوا میکردن و تو کارای مذهبی فعال بودن ، فرزاد بخاطر اینکه کار میکرد کمتر به درسش میرسید ولی نمیذاشت فرشید کار کنه و میگفت تو باید درس بخونی و واسه خودت کسی بشی ، اگه کلاس فرشید زودتر تموم میشد فرزاد کلاسشو ول میکرد تا فرشیدو برسونه خونه ، فرزاد جوری تلاش میکرد که پدر مادرا اونو الگوی بچه هاشون قرار میدادن اگه فرشید مریض میشد اون تمام کارو درسشو ول میکرد و به فرشید میرسید تا خوب بشه حتی شبها نمیذاشت مادرش بیدار بمونه پیش فرشید و خودش بیداری میکشید و داروهای فرشیدو سرموقع میداد تا فرشید خوب بشه، اینو میخوام بگم که فرزاد از جون مایه میذاشت واسه فرشید، فرزاد با هر بدبختی که بود دیپلمشو گرفت ولی دانشگاه قبول نشد بخاطر همین چسبید به کار چون از بچه گی کار کرده بود بلد بود چه جوری پول در بیاره فرشید هم اول دبیرستان بود و درس میخوند فرزاد پولاشو جمع کرد و رفت تو کار خریدو فروش لیمو ترش کارش هم گرفت با یک سال کار تونست باغ لیمو بخره از قضا فرزاد عاشق یه دختری شده بود که چهار سال از خودش کوچیکتر بود به اسم نسترن که همسایشون بود ، نسترن هم عاشق فرزاد بود ولی هیچ وقت فرزاد به خاطر موقعیتش اسم زن گرفتنو نمیاورد و فکرش روی خانواده ی خودش بود و به نسترن هم گفته بود تا فرشدو زن نده خودش زن نمیگیره نسترن هم قبول کرده بود و میگفت صبر میکنم تا بهت برسم.

با هم تلفنی حرف میزدند و بعضی وقتا دور از چشم بقیه با هم میرفتن بیرون هیچکس نمیدونست فرزاد نسترنو دوست داره ولی فرشید با مادرش میدونستن که فرزاد دختری رو دوست داره اونم از روی پیامها و زنگهایی که رو گوشی فرزاد میخورد و هر چی به شوخی یا جدی میگفتن کیو دوست داری فرزاد به خودش نمیگرفت و میگفت من تا داداش کوچیک خودمو زن ندم خودم زن نمیگیرم این دوست داشتن و عشق پنهانی ادامه داشت تا چند سال که درس فرشید تموم شده بود و سال آخر دانشگاه بود و نسترن هم دانشجو شده بود فرزاد هم به یک تاجر معروف لیمو ترش با همین سن و سال کمش تبدیل شده بود و زندگیش خیلی خوب شده بود از همه لحاظ ، فرزاد منتظر فرشید بود تا اسم دختریو بیاره تا خودش رسما از نسترن خواستگاری کنه عشق بین فرزادو نسترن زیادتر شده بود ولی همش پنهانی ، دفتر خاطراتشون پر شده بود از حرفهای چند سال گذشتشون از گریه ها و خنده های هر دو شون تا اینکه فرشید دانشگاهشو تموم کرد و شده بود دبیر ادبیات و تو دبیرستان تدریس میکرد یک شب مادرشون بعد از شام بهشون گفته بود که حالا وقت زن گرفتنتونه و دامادیتونو میخوام جشن بگیرم منم آرزو دارم فرزاد گفته بود اول فرشید بگه کیو میخواد بعدش من میگم و با هم جشن عقدمونو میگیریم فرشید با خجالت تمام و اصرار داداشو مادرش بلاخره گفته بود که نسترنو میخواد مادرش هم گفته بود مبارکه دختر نجیب و خوبیه ، بله دوستان درست شنیدید فرشید هم عاشق نسترن شده بود پیش خودش ، فرزاد که اصلا نفهمیده بود فرشید چی گفته دوباره ازش پرسیده بود که عزیزم کیو دوست داری؟ اونم گفته بود نسترن دیگه دختر همسایه رو میگم دو سالی میشه که بهش فکر میکنم فرزاد که رنگ از صورتش پریده بود گفته بود شوخی میکنی؟ اونم گفته بود فرزاد حالت خوب نیست؟ فرزاد گفته بود نه خوبم فقط کمی سرم درد میکنه چیز مهمی نیست فرزاد که هنوز باورش نشده بود دوباره پرسیده بود واقعا نسترنو میخوای؟ اونم گفته بود آره مگه دختر خوبی نیست که انقد میپرسی؟ فرزاد گفته بود نه خیلی دختر خوبیه فقط یه کم تعجب کردم بعد پرسیده بود باهاش حرفم زدی؟ اونم گفته بود نه الان دارم به شما میگم و هیچکس این موضوع رو نمیدونه فرزاد که چهرش به چند رنگ در اومده بود و تمام غصه هاش با درداشو با گفتن دختر خوب و پاکیه پنهون کرد بعد گفته بود سرم درد میکنه میرم تا بخوابم فردا خیلی کار دارم مادرش گفته بود اسمشو نگفتی؟ فرزاد گفته بود اسم کی؟ مادرش گفته بود اسم دختره دیگه فرزادم گفته بود آهان حالا بزار استراحت بکنم فردا شب میگم مادرش گفته بود پسرم برو ولی به داداشت هم تبریک نگفتی فرزادم عذر خواهی کرده بود و صورت فرشیدو بوس کرده بود و بهش تبریک گفته بودو رفته بود تو اتاقش، فرزاد تا رسید بود اشک از چشماش جاری میشه و میگه آخه چرا مگه مرتکب چه گناهی شدم ؟ و نشسته بود چند ساعت گریه کرده بود که با همون حال خوابش برده بود فردا که از خواب بلند نشده بود مادرش رفته بود بیدارش کنه میبینه چشماش از بس گریه کرده قرمز شده بهش گفته بود فرزاد مادرم گریه کردی؟ گفته بود نه چرا گریه کنم؟

مادرش گفته بود چشمات هنوزم اشکی هستن و قرمز اونم گفته بود آهان اینا اشک شوق که فرشید داره زن میگیره مادرش گفته بود الهی بمیرم برات که انقد فرشیدو دوست داری خب تو هم زن میگیری اینو که گفته بود خود به خود اشک از چشمهای فرزاد ریخته بود مادرش گفته بود بسه دیگه اشکهاتو پاک کن بیا صبحونه بخور مگه کار نداری؟ باید بری سر کارت بلند شو دیرتم شده فرزاد بلند شده بود صورتشو شسته بود و تو خونه عادی برخورد کرده بود و صبحونشو به زور خورده بود و رفته بود سرکارش اونجا به نسترن زنگ زده بود که می خوام الان ببینمت نسترن هم گفته بود چیزی شده؟ اونم گفته بود بیا تا بهت بگم ، رفته بودن پارک همیشگی و فرزاد همه چیزو با گریه به نسترن گفته بود نسترن که میدونست فرزاد چقد فرشیدو دوست داره بیشتر از فرزاد زده بود زیر گریه و نمیتونست گریه نکنه بعد از چند ساعت حرف زدن نسترن گفته بود حالا چیکار باید بکنیم چه جوری بهش میگی که من و تو همدیگه رو دوست داریم فرزاد هم گفته بود هیچ کس این حرفو نمیزنه نسترین گفته بود منظورت چیه؟ فرزاد با گریه گفته بود عزیزم منو فراموش کن من نمیتونم داداش کوچیکمو که پدر بالا سرش نبوده و منو جای پدرش قبول کرده و از بچگی هر موقع مشکلی براش پیش میومد بغلش میکردم و تو بغلم گریه میکرد و بهش آرامش میدادم حالا خودم چشماشو اشکی کنم نسترن هم گفته بود همش تقصیر تویه اگه حداقل دو سال پیش میزاشتی همه بقهمند اینجوری نمیشد و گفته بود من تورو میخوام و علاقه ای به فرشید ندارم مگه من میتونم با فرشید زندگی کنم وقتی عشقم تویی؟ فرزاد گفته بود منم عاشقتم به خدا همه زندگی مو از دست رفته می بینم نمی بینی به چه روزی افتادم به خدا تا صبح گریه کردم من برات میمیرم تمام زندگی منی من بدون تو نابود میشم ولی داداشمو چیکار کنم؟ نسترن هم گفته بود بزار من خودم بهش میگم که نمیخوامش فرزاد گفته بود اگه اینو بگی بعد زن من بشی همه میگن فرزاد نزاشته و می فهمن من نزاشتم بگیریش ، نسترن با گریه بلند شده بود بره ولی فرزاد مانع شده بود و گفته بود تورو به جان فرزاد که دوستش داری قبول کن که باهاش باشی شاید قسمت این بوده بخدا درد این موضوع برای من سخت تره نسترن گفته بود آخه چه جوری خاطراتمو فراموش کنم بخدا می میرم فرازد گفته بود عادت می کنی بالاخره به هر نحوی بوده هر دوشون رضایت داده بودند.

شب که شده بود مادر فرزاد گفته بود که با مادر نسترن حرف زده و قراره فرداشبو گذاشته که برن خواستگاری نسترن اونا هم قبول کردند اینو که شنیده بود فرزاد نزدیک بود از حال بره بعد مادر فرزاد گفته بود تو چت شده از دیشب پریشونی چیزی شده که نمیگی؟ اونم گفته بود نه مشغله کاریم زیاد شده بعد گفته بود مبارکه بالاخره داداش کوچیکمو تو لباس دامادی می بینم این بهترین روز زندگیم میشه ولی قلب فرزاد داشت آتیش میگرفت چون این وسط فرزاد بود که زندگی رو از دست رفته می دید و عشق چند ساله خودشو دو دستی به داداش خودش میداد و نمیزاشت داداشش بفهمه که این عشق مال اون بوده و داره پنهونش میکنه بله دوستان فرزادی که به خاطر داداشش از عشقش هم گذشت.

فردا شب فرزاد با فرشید و مادرش رفتند خونه نسترن اینا و وقتی نسترن اومد توی جمع و فرزاد رو دید که به جای اون باید فرشیدو انتخاب کنه اشکاش جاری شدند ولی چادرشو گرفته بود جلوی صورتش که کسی نفهمه بعد از حرفای بزرگترا نسترن و فرشید رفتند تو اتاق نسترن که حرف بزنند نسترن که نمیتونست حرف بزنه چادرش رو گرفته بود جلوی صورتش و یه بند داشت اشک می ریخت و همش فرشید حرف میزد ، فرشید گفته بود شما حرفی ندارید؟ اونم گفته بود نه فرزاد هم به بهونه ای رفته بود تو حیاط و داشت گریه می کرد از قضا دفترخاطرات نسترن روی تخت بود و فرشید اونو دیده بود و بازش کرده بود اینجا بود که دست فرزاد و نسترن برای فرشید رو میشه و حالا بغض گلوی فرشیدو میگیره چون تمام دفتر از فرزاد نوشت شده بود و می فهمه که فرزاد به خاطر اون از عشق خودش هم گذشته اینجا بود که فرشید با گریه بلند می شه و به نسترن میگه ببخشید که اذیتتون کردم من و تو هیچ تفاهمی نداریم خداحافظ اینو میگه و به مادرش میگه ما به تفاهم نرسیدیم از همه هم عذرخواهی میکنه و میره بیرون هر چی میگن چی شده جواب نمیده و میره خونه و مادرش و فرزاد هم میرن دنبالش فرزاد زنگ میزنه به نسترن میگه تو چیزی گفتی بهش اونم گفته بود نه فرشید دفترمو خونده دفترم رو تخت بود و فرشید اسم تورو دیده تو دفترم و یکی از خاطره هامونو خونده وقتی رسیدند خونه فرشید تو صورت خودش میزنه و میگه آخه چرا به خاطر من اینقدر خودتو نابود می کنی من همیشه در حقت بد بودم از بچگی مزاحمت بودم حالا عشق خودتو هم به خاطر من میزاری کنار من یه احمقم که با حالات عجیبه اون شبت نفهمیدم مادرش میگه چی شده؟ فرشید میگه مادرم فرزاد با نسترن بیشتر از 5 سال میشه که عاشق هم هستند و همدیگر رو میخوان اون زنگها و پیامهایی که بهش می رسید از نسترن بوده ولی هیچی نمیگفت حالا فهمیده منم نسترن رو میخوام پا رو دوست داشتن خودش گذاشته و نسترن رو داره تقدیم میکنه به من ، منه احمقم داشتم قبولش میکردم مادرش که اشک از چشماش جاری شده بود میگه فرزاد چرا چیزی نمیگفتی؟ فرزاد که داشت با صدای بلند گریه میکرد میگفت نمیخواستم داداشمو که منو جای پدرش قبول کرده بود از دستم دلخور بشه بعد فرشیدو تو بغلش میگیره میگه الهی من دورت بگردم و حسابی غصه هاشونو خالی میکنن بعد از اون شب فرزاد و نسترن قرار خواستگاری رو میزارن ولی اینبار برای خودش و فرشید هم از دخترخاله ی خودش خواستگاری میکنه و بعد از خواستگاری قرار عقد و عروسی رو میزان و فرزاد هم به عشق خودش که نسترن بود میرسه.

بله عزیزان هنوز هم کسایی هستند که به خاطر داداش حتی از عشق خودشون هم میگذرن امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه.            

mehdi098 بازدید : 9 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

mehdi098 بازدید : 38 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

mehdi098 بازدید : 16 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...


 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.

تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    کدام شاه بهتر بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 252
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 733
  • بازدید کلی : 9,001